پایگاه اینترنتی آخرین بت شکن

محمدرضا محمدزاده چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392 9:59 ::

او را فاطمه مي‌نامم...

روزها و ماه‏ها از پي هم مي‏گذرند و جنين هر لحظه بزرگ¬تر مي‏شود. از چهره خديجه نور مي‏تَراود و هر دَم تابنده تر مي‏گردد. درد زايمان آغاز گشته است.
در اين هنگام، در ميان صخره‏هاي حَرا، محمد به مكّه مي‏انديشيد و به سرنوشت جهان و راهِ انسان. چهره اش پُر از اندوه بود؛ همچونِ آسماني پوشيده از ابر. در انديشه مردم خود، چنين اندوهگين بود. مي‏خواست چشم آنان را به سوي نوري بگشايد كه بر فراز اين كوه، آن را يافته بود؛ امّا آنها، خود، راه را بر او بسته بودند. آنان عادت كرده بودند كه همانند خفّاشان، در تاريكي به سر بَرَند. از ملكوت آسمان‏ها، روي برتافته، به پَستِ زمين فرو افتاده و اكنون در ميان عناصري از خاك و گل گم شده بودند.
اين مردم از هيچ كاري باز نايستادند. آزارش دادند؛ به ريشخندش گرفتند؛ او را نكوهش كردند و گفتند: «محمّد جادوگري دروغگوست... و مردي است ناقص كه از او نسلي به جا نمي¬ماند و با مرگش خاطره اش نيز خواهد مُرد؛ زيرا هيچ فرزندي ندارد». با يادآوري اين طعنه، احساس كرد كه خنجري تيز بر قلبش نشسته است. محمّد همانند «نوح» و «ابراهيم» و «موسي» و «عيسي»، اندوه¬گينانه به مردم خود مي‏انديشيد. در آن حال، چنان غرق اين انديشه بود كه به آن چه پيرامونش مي‏گذشت، توجّهي نداشت.
ناگاه فضا از نور پوشيده شد. لايه اي شفّاف همچون مِه، گرداگرد او را فرا گرفت. سكوت، همه چيز را در خود فرو برد. هر صدايي خاموش و محو گشت. اكنون، محمّد تنها كلماتي را مي‏شنيد كه در ژرفاي جانش جاري مي‏شدند؛ همچون نوري كه در آبي آيينه¬گون نفوذ مي‏يابد؛ كلماتي ژرف و تأثيرگذار كه از شنيدنشان آب دهانش خشكيد و عرق از پيشاني اش سرازير شد. كلمات، همانند دانه‏هاي پراكنده مرواريد، ستاره آسا در عمق جانش تابيدن گرفتند:
«إِنَّا أَعْطَينَاكَ الْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ؛1 ما تو را چشمه كوثر داديم. پس براي پروردگارت نماز گزار و قرباني كن. بدخواه تو، خود، بي تبار خواهد بود».
محمد، شادمان به خانه باز آمد. هنگامي كه همسرش را ديد، دريافت كه او نيز شادمان است. خديجه با چشماني لبريز از مِهر به او نگريست و با صدايي آميخته به پوزش گفت:
- من فرزندي دختر برايت آورده¬ام و مي‏دانم كه پسر همانند دختر نيست.2 پيامبر، در حالي كه اين هديه آسماني را با محبّت در آغوش مي‏فشرد، زير لب زمزمه كرد:
- إِنَّا أَعْطَينَاكَ الْكَوْثَرَ... او را فاطمه مي‏نامم تا خداوند از هر بدي و زشتي دورش دارد.
بدين سان، همچون مرواريدي در آغوش صدف، فاطمه پديدار شد؛ با دهاني غنچه¬گون و لطيف و با چشماني گشاده همانند دو پنجره كه رو به جهاني گسترده باز مي‏شوند؛ جهاني سرشار از صفا و آرامش.3

پي‌نوشتها:

1. سورة کوثر.
2. به اقتباس از آل عمران، آية 36: «قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنثَي ... وَلَيسَ الذَّكَرُ كَالأُنثَي».
3. بهشت ارغوان قصه‌ي ناتمام صديقه(س)؛ نوشته کمال السيد، مترجم: سيد ابوالقاسم حسيني(ژرفا).

روز مادر مبارک

 



مطالب تصادفی



توهین به امامان
تعداد بازدید:<-PostHit->

خروج های آخرالزمان
تعداد بازدید:<-PostHit->

تولد موعود
تعداد بازدید:<-PostHit->

انتظار در دیگر ادیان
تعداد بازدید:<-PostHit->

مطالب مرتبط



<-PostTitle->
تعداد بازدید:<-PostHit->

مطالب پر بازدید



قلب خون مهدی (عج)
تعداد بازدید:14194


سریال ضد اسلامی عمر فاروق
تعداد بازدید:6206


سرداب سامرا
تعداد بازدید:4725


خونین جگر
تعداد بازدید:4711


مدل گوشی شما چیست؟
تعداد بازدید:4310
صلوان یادت نره!!!!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: