او را فاطمه مينامم...
روزها و ماهها از پي هم ميگذرند و جنين هر لحظه بزرگ¬تر ميشود. از چهره خديجه نور ميتَراود و هر دَم تابنده تر ميگردد. درد زايمان آغاز گشته است.
در اين هنگام، در ميان صخرههاي حَرا، محمد به مكّه ميانديشيد و به سرنوشت جهان و راهِ انسان. چهره اش پُر از اندوه بود؛ همچونِ آسماني پوشيده از ابر. در انديشه مردم خود، چنين اندوهگين بود. ميخواست چشم آنان را به سوي نوري بگشايد كه بر فراز اين كوه، آن را يافته بود؛ امّا آنها، خود، راه را بر او بسته بودند. آنان عادت كرده بودند كه همانند خفّاشان، در تاريكي به سر بَرَند. از ملكوت آسمانها، روي برتافته، به پَستِ زمين فرو افتاده و اكنون در ميان عناصري از خاك و گل گم شده بودند.
اين مردم از هيچ كاري باز نايستادند. آزارش دادند؛ به ريشخندش گرفتند؛ او را نكوهش كردند و گفتند: «محمّد جادوگري دروغگوست... و مردي است ناقص كه از او نسلي به جا نمي¬ماند و با مرگش خاطره اش نيز خواهد مُرد؛ زيرا هيچ فرزندي ندارد». با يادآوري اين طعنه، احساس كرد كه خنجري تيز بر قلبش نشسته است. محمّد همانند «نوح» و «ابراهيم» و «موسي» و «عيسي»، اندوه¬گينانه به مردم خود ميانديشيد. در آن حال، چنان غرق اين انديشه بود كه به آن چه پيرامونش ميگذشت، توجّهي نداشت.
ناگاه فضا از نور پوشيده شد. لايه اي شفّاف همچون مِه، گرداگرد او را فرا گرفت. سكوت، همه چيز را در خود فرو برد. هر صدايي خاموش و محو گشت. اكنون، محمّد تنها كلماتي را ميشنيد كه در ژرفاي جانش جاري ميشدند؛ همچون نوري كه در آبي آيينه¬گون نفوذ مييابد؛ كلماتي ژرف و تأثيرگذار كه از شنيدنشان آب دهانش خشكيد و عرق از پيشاني اش سرازير شد. كلمات، همانند دانههاي پراكنده مرواريد، ستاره آسا در عمق جانش تابيدن گرفتند:
«إِنَّا أَعْطَينَاكَ الْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ؛1 ما تو را چشمه كوثر داديم. پس براي پروردگارت نماز گزار و قرباني كن. بدخواه تو، خود، بي تبار خواهد بود».
محمد، شادمان به خانه باز آمد. هنگامي كه همسرش را ديد، دريافت كه او نيز شادمان است. خديجه با چشماني لبريز از مِهر به او نگريست و با صدايي آميخته به پوزش گفت:
- من فرزندي دختر برايت آورده¬ام و ميدانم كه پسر همانند دختر نيست.2 پيامبر، در حالي كه اين هديه آسماني را با محبّت در آغوش ميفشرد، زير لب زمزمه كرد:
- إِنَّا أَعْطَينَاكَ الْكَوْثَرَ... او را فاطمه مينامم تا خداوند از هر بدي و زشتي دورش دارد.
بدين سان، همچون مرواريدي در آغوش صدف، فاطمه پديدار شد؛ با دهاني غنچه¬گون و لطيف و با چشماني گشاده همانند دو پنجره كه رو به جهاني گسترده باز ميشوند؛ جهاني سرشار از صفا و آرامش.3
پينوشتها:
1. سورة کوثر.
2. به اقتباس از آل عمران، آية 36: «قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنثَي ... وَلَيسَ الذَّكَرُ كَالأُنثَي».
3. بهشت ارغوان قصهي ناتمام صديقه(س)؛ نوشته کمال السيد، مترجم: سيد ابوالقاسم حسيني(ژرفا).
روز مادر مبارک
نظرات شما عزیزان: